تهران، شهری که روزی به آن «دل ایران» میگفتند، حالا بیشتر شبیه به تنی زخمیست که زیر نقابِ نئون و برجهای شیشهای، ناله میکشد. کوچههایش بوی نا میدهند، نه از باران که از خاطرات خفهشده.
فرهنگ ما، که روزگاری مولوی و حافظ را پرورانده، حالا در صف نان و بنزین خسته شده است. شاعران امروز، اگر هنوز قلمی در دست دارند، بیشتر در حبساند تا در خانه. واژهها از ترس سانسور، آرامتر از همیشه قدم برمیدارند.
هنر در ایران، دیگر برای تعالی روح نیست؛ برای بقاست. سینماگر باید قبل از نوشتن فیلمنامه، فهرست خطوط قرمز را مرور کند. نویسنده باید بداند کجا سکوت کند، و کجا با استعاره فریاد بزند.
و با اینحال، در همین خاموشی، جرقههایی هست. هر خانهای که کتابی در آن خوانده میشود، هر دفتری که شعری در آن نوشته میشود، سنگریست علیه فراموشی.
فرهنگ ما زنده است. اما نه به لطف حاکمان، بلکه به همت مردمانی که هنوز باور دارند ایران، باید دوباره شاعر شود. امید آن است که روزی صدای ما دوباره طنینانداز شود، نه در تبعید، بلکه از دل همین خاک؛ از در کوچههای خاموش تهران.
زمزمهی مقاومت در کوچههای خاموش تهران
در کوچههای خاموش تهران، دیگر فریادی شنیده نمیشود، بلکه شعرها در گوشها زمزمه میشوند، گویی هر کلمهای که گفته میشود، شاید آخرین باشد. در آنجا، مردم در سکوتی تحمیلی زندگی میکنند، اما این سکوت، تسلیم نیست؛ شکلی نو از مقاومت است. میان دیوارهای ترکخورده و پیادهروهای فراموششده، داستانها نوشته میشوند، اشعار خوانده میشوند، و امید کاشته میشود. فرهنگی که زندانها نتوانستند خاموشش کنند، هنوز پشت درهای بسته میتپد؛ حافظِ حافظهی وطن است و چشمانتظار لحظهی انفجار راستین.