فهرست مطالب
ای فرزندان سرزمینم، ای آنانکه با اشعار حافظ و غزلهای سعدی بزرگ شدید، ای آنانکه با نثر صادق هدایت تنفس کردید و با فریاد جلال آل احمد علیه «استحمار» لرزیدید، بگذارید یادی کنیم از روزگاری که کامل نبود، اما پُر از حیات بود، پُر از اضطراب، پُر از نوشتنهایی که چون تب میسوزاند… روزگار ادبیات پیش از حوزهها در ایران، زمانی که واژه، زادهٔ کوچه و دل بود، نه زندانی فتوا.
ما مینوشتیم… آری، مینوشتیم همانگونه که انسان نفس میکشد، نه آنگونه که تعلیم داده میشود. فریاد میزدیم، عاشق میشدیم، رویا میدیدیم، ناسزا میگفتیم، جدل میکردیم، نوید میدادیم، لعنت میفرستادیم و میخندیدیم… همهاش در نوشتارمان. نویسنده کارمند وزارت ارشاد نبود، بلکه آینهٔ مردمش یا یار تنهاییاش بود. و ادبیات پیش از حوزهها در ایران عرصهای زنده برای بحث و ستیز بود، نه منبری برای تلقین.
ادبیات پیش از حوزهها در ایران
در آن روزها، ادبیات جایگاه داشت و نویسنده شأن. روزنامهها شعرهایی چاپ میکردند که در آن نقد حکومت دیده میشد، داستانها به عمق روان ایرانی میرفتند، تئاتر از ستم اجتماعی میگفت، و سینما – که دنبالهرو ادبیات بود – جرأتِ گفتنِ ناگفتهها داشت.
پادشاهی پهلوی بهشت آزادی نبود، نه ای برادران و خواهرانم، ما سانسور را شناختیم، زندان را، اما همچنین شورش در متن را آموختیم، هوشمندی در اشاره، و همان حیلهٔ دیرینهٔ ایرانی: گفتنِ ناگفتنی و فهماندنِ نفهماندنی. این ویژگی، امضای ادبیات پیش از حوزهها در ایران بود.
منوچهر آتشی را به یاد دارید؟ که شعر را با خاک و دلتنگی و نمک میبافت. فروغ فرخزاد را، زنی که تن خویش را به شعر بدل کرد و سکوتش را به فریاد؟ فروغ از زنی نوشت که نه خدمتکار خانه، بلکه صاحب زندگیست. واژههای او انقلابی نرم بودند که حکومت مردسالار را بیشتر از هزار تظاهرات میترساند.
ما صادق چوبک را میخواندیم، آنکه زشتی پنهان در ما و خیابانهایمان را آشکار میکرد. غلامحسین ساعدی را میخواندیم، روانپزشکی که وطن را با تیغ ادبیات کالبدشکافی کرد. اینها و بسیاری دیگر ستونهای ادبیات پیش از حوزهها در ایران بودند، جاییکه صداقت از وفاداری مهمتر بود، و تخیل از شعار گستردهتر.
انقلاب آمد، همراه با رؤیا.. و نیز کابوس
من این واژهها را نه برای سوگواری گذشتهای که دیگر نیست، بلکه برای یادآوری مینویسم: ادبیات پیش از حوزهها در ایران نه در حجرههای درس فقه زاده شد، نه در دستورالعمل ارشاد رشد کرد. ادبیات در بازار بود، در قهوهخانه، در روستا، در سلول زندان، در خانهٔ فقیر، در کوه، در کنار کارون، و در دشت لوت. او فرزند زندگیست، نه فرزند دستور.
من خواهان بازگشت به گذشته نیستم، بلکه خواهان بازگشت به خود هستم. بیایید دوباره آنگونه بنویسیم که بودیم: صادق، آزاد، ریشهدار در خاکمان، و گشوده به جهان. ما ملتی هستیم که شعرش از بسیاری ملتها بیشتر است، قصههایش کتابخانهها را پُر میکند، و افسانههایش خیال را زنده نگاه میدارند.
پس چرا به ادبیاتی رام شده تن میدهیم؟ چرا از صدای زن میهراسیم، از پرسش میترسیم، لطیفه را پیگرد میکنیم و رمانی را که میپرسد “چرا؟” ممنوع میسازیم؟ آیا دلتان برای آن روحی که در ادبیات پیش از حوزهها در ایران بود تنگ نشده است؟
فرزندان فردوسی و نیما یوشیج
ای ایرانیان، ای فرزندان فردوسی و نیما، نگذارید واژه تحقیر شود. نگذارید ادبیات، آینهای باشد که فقط تصویر قدرت را بازتاب دهد. جایگاه واژه را بازگردانید، حرمت نویسنده را، آزادی ادبیات را.
زیرا ملتی که فقط آنچه را اجازه دارند بخوانند، بخوانند… همانگونه که امر میشود، زندگی خواهند کرد.